ملامت کشیم و خوش باشیم
پنجم اسفند ماه بنام روز مهندس نامگذاری شده است، این روز بزرگ را به جامعه ای مهندسین کشور واستانم تبریک وشاد باش عرض می کنم.
این روزها به طور مکرر به من توصیه می شود که قلم را غلاف کنم و از مشکلات مدیریتی ، از فساد و فقر، از تولید، از انتصابات ، از تغییر کاربری اراضی، از حوزه مدیریت شهری، از محیط زیست، و ده ها و صدها مشکل ریز و درشت استان ننویسم و پی کارم بروم. این نصایح مرا به یاد داستانی انداخت.
می گویند در روستایی ، مرد حکیمی بود که با طبابت، اخلاق نکو و زبان بیپروایش در دل اهالی جایی باز کرده بود. کدخدای روستا از قدیم با او مشکل داشت و رفتار نیکو و احترام مردم به او را خوش نمیداشت؛ گویی گمان میکرد هرچه مردم به حکیم احترام بگذارند از قدرت او کم میشود. کدخدا دلش میخواست محبوبیت و احترام فقط مختص خودش باشد؛ مردم، فقط از او بترسند و فقط به او امید داشته باشند.
روزی حکیم در کوچه، متوجه سرفههای خشک کدخدا شد؛ به او گفت کدخدا نوکرت را بفرست تا برای سینهات دوا بدهم؛ کدخدا با خشم به او نگریست و رد شد!
فردا حکیم همسر کدخدا را دید و به او گفت بهتر است هرچه زودتر سرفههای کدخدا را درمان کنید. همسر کدخدا با بیمحلی، هیچ نگفت، راهش را کج کرد و رفت. روزی دیگر حکیم، نوکر کدخدا را دید، او را صدا زد، به طبابتخانه برد و بستهای دارو به او داد و گفت: اینها را بده کدخدا بخورد و اگر تا یک هفته دیگر سرفههایش خوب نشد به من خبر بده. ساعتی بعد پسر کوچک کدخدا آمد و با تندی به حکیم گفت که دیگر حق ندارد بگوید کدخدا بیمار است و باید درمان شود.
چند هفته گذشت و باز روزی حکیم متوجه شد که کدخدا همان سرفهها را دارد. به برادر کدخدا گفت برادرت را بیاور تا من معاینه کنم و دارو بدهم، اگر با داروی من خوب نشود، احتمالا مشکل جدی است و باید او را برای درمان به شهر ببرید. عصر که شد پسر بزرگ کدخدا به طبابتخانه حکیم رفت و با لگد میز حکیم را وارونه کرد و با فریاد گفت یکبار دیگر بگویی پدر من بیمار است، جایت در این روستا نخواهد بود!
و اما حکیم هر آدم موثری را در روستا میدید، میگفت از من نشنیده بگیرید، اما بروید این کدخدا را برای درمان به شهر ببرید؛ این سرفهها نشانه خوبی نیست، ولی کسی جرأت نمیکرد مساله را بهطور جدی دنبال کند.
تا اینکه چند ماه بعد، شبی از شبهای سرد و برفی زمستان، کدخدا به سرفه افتاد و ساعت به ساعت سرفههایش شدیدتر شد و خون بالا آورد و در بستر افتاد. فردا پسرانش تصمیم گرفتند او را برای درمان به شهر ببرند، اما برف و بوران تمام راهها را بسته بود به سختی او را به شهر بردند، اما پزشکان گفتند دیر شده و کاری نمیشود کرد. کدخدا چند روزی در بیمارستان بستری بود تا در گذشت.
پسران کدخدا پیش از آنکه جنازه پدر را برای خاکسپاری به روستا ببرند، به خانه حکیم رفتند و او را به باد کتک گرفتند؛ سپس تمام لوازم او را به کوچه ریختند و از روستا بیرونش کردند. حکیم هم چنان که لنگ لنگاناز روستا دورمیشد، زیر لب زمزمه میکرد:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن!
من قصدم درمان و اصلاح وضعیت است.می توانم هم چنان بگویم و باز بگویم که بجنبند و سرفه ها را درمان کنند ممکن است به خون ریزی بیفتد و نشود کاری کرد!!!!
*نقی هدایتی